چقدر ما را بازی داده اند!
نمی گویم که از اول یک مبارز سرسخت بر ضد جمهوری اسلامی بوده ام ، چون من هم در این جامعه زندگی کرده ام و برای زنده ماندن در یک جنگل باید حتی به نفرت آورترین کارها هم دست زد. شما اگر در شرایط در یک جزیره گیر بیفتی ، شاید مجبور شوی که یک قورباغه را بخوری تا زنده بمانی.
ماجرا را از آنجا شروع می کنم که نوجوان بودم و در سن پانزده سالگی ، به سن حق رای وارد شدم. همیشه دوست داشتم قاطی آدم بزرگ ها حساب شوم و مرا هم جزء خودشان بدانند ، این یکی از مهمترین دلایلی بود که من و هم سن های من از همان 15 سالگی با ذوق و شوق پای صندوق میرفتیم ، برایمان هم مهم نبود که چه خری قرار است بر مسند بنشیند، ولی همیشه به آدم هایی که تیپ شان از بقیه بهتر بود رای میدادیم ، این تنها معیارمان بود ، هر چند که همه شان با آن قیافه های ریش دار و اخم آلود ، کریه هستند.
بر این منوال بود که هیچ انتخاباتی از زیر دستمان در نمی رفت ، حتی در انتخابات های میاندوره ی مجلس خبرگان هم شرکت می کردیم که یک مشت آخوند چپ و چلاغ در آن بودند و هیچکدام را نمیشناختیم. این کار نوعی شخصیت برایمان به حساب می آمد. مثلا وقتی با بچه های فامیل جمع میشدیم ، شناسنامه هایمان را به رخ هم می کشیدیم که: ببین! من دو تا مهر از تو بیشتر دارم!
این رای دادن های ما ادامه داشت تا آنجا که به انتخابات 88 رسیدیم . در آن زمان اگر به صفحه آخر شناسنامه مان نگاه میکردی ، بیش از نصف آن مُهر خورده بود. آن موقع بزرگتر شده بودیم و دیگر تعداد مهرها برایمان مهم نبود و وقتی دیدم که آنطور به آراء ملت غائط کردند ، با خودم تصمیم گرفتم که دیگر رای ندهم.
حتی میخواستم صفحه ی آخر شناسنامه ام را پاره کنم و دور بیندازم. اما اطرافیان میگفتند که این کار را نکن … تو جوانی و حالا حالا ها به آن صفحه احتیاج داری …
معنی این حرف برایم واضح نبود تا اینکه فارغ التحصیل شدم و دنبال کار میگشتم ، به ادارات و سازمان ها مختلف میرفتم ؛ دوسال از انتخابات 88 گذشته بود و ما به انتخابات مجلس رسیده بودیم.
من مطمئن بودم که رای نمیدهم و همه این موضوع را میدانستند. اما دقیقا همان روز انتخابات در خانه ی عمه ام مهمان بودیم. شوهر عمه ام که از ارتشی های زمان شاه بود مرا کنار کشید و کلی با من حرف زد؛ او مدام به من یادآوری میکرد که: برای خودت رای بده! تو به فکر خودت باش! گور پدر ِدولت و نظام! هرجا برای استخدام بروی به صفحه آخر شناسنامه ات نگاه میکنند! اصلا رای باطل بده! یا خط خطی کن! و از این حرف ها …
خلاصه بگویم که بخاطر خیرخواهی اش برای من ، مرا خر کرد که رای بدهم و من هم این کار را کردم.
بعد از آن روز ، من بارها و بارها به ادارات و سازمان های مختلف سر زدم و با وجود معدل بالایم ، همیشه خانواده های شهدا ، جانبازان و کارکنان دولت از من جلوتر و در اولویت بودند و در بعضی موارد حتی کمترین شانسی برای استخدام نداشتم و این صفحه ی مُهرآلود هیچ کجا به دردم نخورد!
حالا توصیه ام به تمام رای اولی ها و حتی جوانان جویای کار این است که گول این حرفها را نخورید … با رای ما فقط برعمر نجاست بار این حکومت افزوده خواهد شد!
شما اگر در جایی برای استخدام مورد سوال قرار گرفتید که: چرا در فلان انتخابات رای نداده ای؟ میتوانید ادعا کنید که مثلا مریض بوده اید … یا درمسافرت بوده اید و شناسنامه به همراه نداشته اید … یا هزاران بهانه ی دیگر …
مطلب دیگر درباره انتخابات از همین وبلاگ:
هر رای ، یک قطره خون برای زندگی این حکومت است