آورده اند در کتاب «کثافات الائمه» که در جنگ نندق که خیلی به درازا کشید ، نقی و سپاهیانش در منطقه ای گیر افتادند که دور تا دور آنرا تپه هایی فرا گرفته بود
دشمن از هر طرف سپاه امام نقی را محاصره کرده بود اما نقویان حاضر به تسلیم نبودند
فرمانده سپاه دشمن بلند گو را گرفت و خطاب به سپاه نقویان گفت: ای نقی! تو و یارانت در محاصره کامل قرار دارید و هیچ راه فراری ندارید ، تسلیم شدن به نفع تو و یارانت است
گویند نقی فرمود تا منبری از جهاز شترها تشکیل دادند بعد بر فراز آن رفت و درحالیکه می خندید به سمت فرمانده دشمن با علامت شست ، بیلاخ داد
یکی از سپاهیان دشمن سریعا تیری سه شعبه در کمان گذاشت و شست حضرت را نشانه رفت
تیر که به انگشت حضرت اصابت کرد ، حضرت غش کرده و روی زمین افتادند و یاران دور حضرت جمع شدند
آورده اند که محاصره ماه ها به طول انجامید و آب و آذوقه سپاه نقی (ع) تمام شد و جز بول و غائط شمقدر و عفیر چیزی برای خوردن نداشتند
یاران نزد نقی رفتند و از وضع موجود شکایت کردند و گفتند بهتر است که تسلیم شویم
حضرت نپذیرفتند و فرمودند: هیهات من الذله!!! هرگز! من نقشه بهتری دارم ، یکی از شما را مامور میکنم تا شبانه به خیمه فرمانده دشمن بروید و او را بکشید
سرداران سپاه بالاتفاق گفتند که این کار عملی نیست زیرا چادر فرمانده دشمن به شدت تحت مراقبت است و صدها سرباز گرداگرد آن مشغول مراقبت هستند ، چطور می توان از دید این همه آدم پنهان بود و به خیمه وارد شد؟
حضرت فرمود هرکس این آیه را تلاوت کند و به خود فوت کند خداوند او را از دید دشمن ناپدید می کند «و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لایبصرون»(و پيش روى آنان حائل و سدّى و پشت سرشان نيز حائل و سدّى قرار داديم، و به طور فراگير آنان را پوشانديم، پس هيچ چيز را نمىبينند)
سرداران سپاه نگاهی به هم کردند و مشورتی کوتاه انجام دادند و گفتند هیچ یک از ما حاضر به انجام چنین کاری نیستیم
تو اگر راست می گویی خودت برو و فرمانده دشمن را بکش و سرش را بیاور
نقی گفت خاک بر سرتان با این ایمان ضعیفتان
حالا معجزه الهی را به شما اثبات می کنم
نیمه شب نقی و سرداران تا نزدیکی تپه دشمن رفتند ، چراغ خیمه روشن بود و همه مشغول خوشگذرانی بودند ، نقی از یاران خداحافظی کرده و سینه خیز به سمت چادر حرکت کرد ، در حالیکه زیر لب مدام میخواند(وجعلنا…)
از گروه اول سربازان عبور کرد انگار کسی او را ندیده بود سرداران نیز از اینکه نقی به راحتی از خط اول دشمن گذشته بود شگفت زده شده بودند
دیری نگذشت که نقی خط دوم و سوم سربازان را با موفقیت طی کرد و خود را به پشت خیمه فرمانده رسانید
سرداران نیز مدام آیه را میخواندند و به سمت نقی فوت می کردند
دو سرباز جلوی خیمه بودند که نقی باید از بین آن دو نیز می گذشت
همین طور خودش را به زمین می کشید ، انگار سربازان کور شده بودند
نقی توانست خود را به داخل خیمه برساند
دید که فرمانده جامی از دلستر بهنوش در دست دارد و گرداگرد او زنان و مردادن مشغول آوازخوانی و شادی و رقص بودند
نیم خیز جلو آمد تا پیش فرمانده رسید ، سپس در چشمان فرمانده نگاه کرد
فرمانده شاد بود و آواز میخواند … گویی متوجه هیچ چیز نبود
نقی درنگ نکرد … ذوالنقار را برکشید تا سر فرماده را ببرد که ناگهان
فرمانده دلستری که در دهانش جمع کرده بود پووووووف توی صورت نقی خالی کرد و همه زیر خنده زدند
انگار از صدای قهقهه شان خیمه منفجر شد
نقی با آستین صورتش را تمیز می کرد که دو نفر سرباز اورا خلع سلاح کرده و دستانش را بستند
آنگاه فرمانده گفت: ابله تو چی فکر کردی که همچین جسارتی به خود دادی؟
همان زمان که با سردارانت پشت تپه بودی ما تو را دیدیم و از قصدت باخبر بودیم ، گذاشتیم به کار خود ادامه بدهی چون تصمیم داشتیم تو را کمی اسکل کنیم تا همه بخندند
آنگاه دستور داد تا یک شتر قوی هیکل بیاورند تا روی امام جماع کند
نقل است تا مدت ها پس از آن حادثه ، هر وقت سرداران لشگر میخواستند نقی را دست بیندازند می گفتند: «و جعلنا من بین ایدیهم …» که نقی به یاد آن شتر می افتاد